ترجمهٔ بریدههایی از دفترچه خاطرات آدم
چندسال پیش یک داستان کوتاه طنز از مارک تواِین ترجمه کردم که بد ندیدم دوباره منتشرش کنم :) البته ناگفته پیداست که کارهای فعلی هم بیایراد نیست چه برسه به اثر چند سال پیش…
بریدههایی از دفترچه خاطرات آدم، اثر مارک تواین
دوشنبه: این مخلوق جدید با موهای بلند، همیشه سر راه من است، دور و بر من میپلکد و دنبالم میآید؛ خوشم نمیآید، عادت ندارم کسی همراهم باشد. دلم میخواست پیش بقیهی حیوانات میماند… امروز ابری است، و باد از شرق میوزد، ما فکر میکنیم که باران ببارد! «ما»؟! این کلمه از کجا آمد؟ مخلوق جدید از آن استفاده میکند.
سهشنبه: داشتم آبشار بزرگ را امتحان میکردم، بهترین چیز این منطقه همین آبشار است، مخلوق جدید به آن میگوید «آبشار نیاگارا»[0]، چرا؟ مطمئنم که نمیدانم! میگوید که به آبشار نیاگارا میماند! این دلیل نیست! بلکه خودسری و خرفتی کامل است! من هیچ شانسی برای نامگذاری هیچ چیزی ندارم، به محض اینکه چیز جدیدی پیدا شود مخلوق جدید اسمی برای آن میگذارد و من حتی وقت اعتراض هم پیدا نمیکنم و همیشه هم بهانهی قبلی:«به آن میماند!» برای مثال دودو، میگوید که هرکس در یک نگاه هم میفهمد که این موجود به دودو میماند و بر سر همین اسم هم پا فشاری میکند، مهم نیست چقدر اخم کنم.
دودو! من بیشتر شبیه دودو هستم تا دودو!
چهارشنبه: یک پناهگاه در برابر باران ساختم اما نتوانستم با آرامش آن را برای خود نگهدارم، مخلوق جدید مزاحم شد. وقتی خواستم آن را بیرون کنم از حفرههایی که با آن نگاه میکند آب بیرون ریخت و بعد با پشت پنجههایش آنها را پاک کرد و صدایی مثل صدای دیگر حیوانات زمانی که غمگینند درآورد. کاش نمیتوانست حرف بزند؛ همیشه در حال صحبت کردن است. مخلوق بیچاره فکر میکند که من او را با خفت بیرون پرت کردهام ولی من چنین منظوری نداشتم. من قبلا هرگز صدای انسان را نشنیدهام و هر صدای جدید و غریبی که وارد سکوت جدی این تنهایی رویایی شود گوش مرا میآزارد. و این صدای جدید زیادی نزدیک من است، در گوش راستم، در گوش چپم گاهی این سمت گاهی آن سمت و من تنها به صداهایی که به اندازه کافی از من دور باشند عادت دارم.
جمعه: نامگذاری، بیآن که بتوانم کاری درموردش بکنم، بیوقفه ادامه دارد. من نام خوبی برای این منطقه داشتم؛ مختصر و زیبا: باغ عدن. مخفیانه از آن استفاده میکنم ولی به صورت عمومی نه. مخلوق جدید میگوید کل منطقه پر است از چوب و سنگ و چشمانداز پس هیچ شباهتی به باغ ندارد بلکه بیشتر به یک «پارک» میماند و البته به هیچ چیز نمیماند جز یک «پارک». پس، بیآنکه نظر مرا بخواهد، اسمش را عوض کرده و گذاشته «پارک نیاگارا». این کار به اندازهی کافی متکبرانه بود؛ یک تابلو هوا شده : به سبزهها دست نزنید! زندگی من دیگر به خوشی گذشته نمیشود…
شنبه: مخلوق جدید زیاد میوه میخورد. اگر همینطور ادامه بدهد ما میوه کم خواهیم آورد. «ما» این کلمهی آن است! و کلمهی من، آنقدر که شنیدمش. امروز هوا به شدت مهآلودست؛ به شخصه در مه بیرون نمیروم، مخلوق جدید میرود. و با پاهای گلآلودش میآید و حرّافی میکند. زمانی اینجا ساکت و خوشایند بود.
یکشنبه: به خیر گذشت. این روز هربار سختتر میشود. نوامبر گذشته این روز به عنوان تنها روز استراحت انتخاب شد،قبلش در هفته ۶ روز استراحت داشتم. امروز صبح مخلوق جدید را دیدم که میخواست سیبهای ممنوعه را بچیند.
دوشنبه: مخلوق جدید میگوید اسمش «حوا»ست. اعتراضی ندارم، بسیار هم عالی! میگوید که وقتی خواستم آن پیشم بیاید باید از این نام استفاده کنم. گفتم پس نام زایدی است ولی از قرار معلوم چندان هم نام بدی نیست، زیر تکرار دوام میآورد و از خوشآهنگی هم بیبهره نیست. آن میگوید که «آن» نیست بله «او»ست و این و آن را به درخت میگویند. شکبرانگیزست ولی باز هم برای من همهاش یکی است. اگر تنها میرفت و انقدر صحبت نمیکرد اصلاً برایم مهم نبود که چه نیست و چه هست.
سهشنبه: او کل منطقه را با نامهای کریه و تابلوهای زننده به هم ریخته:
این راه به «گردابه»
این راه به «جزیرهی بزها»
« غارِ باد» از این سمت
میگوید که اگر پول ورودی گرفته میشد این پارک استراحتگاه تابستانی خوب و تمیزی میشد. «استراحتگاه تابستانی»! یک کلمهی دیگر! «استراحتگاه تابستانی» دیگر چیست؟ ولی بهتر است از او نپرسم،عاشق توضیح دادن است، سرم را خواهد برد .
جمعه: التماس میکند که به سمت آبشار نروم. چه آسیبی به او میرسد؟ میگوید که آنجا از سرما میلرزد. آخر چرا؟ من که همیشه غوطه خوردن و خنکی را دوست داشتهام. اصلاً آبشار برای همین ساخته شده، احتمالاً هیچ کاربرد دیگری هم ندارد؛ در حالی که باید کاربردی داشته باشد. او میگوید که آبشارها صرفاً برای زیباسازی منظره ساخته شدهاند مثل ماموتها و کرگدنها.
با بشکه توی آبشار رفتم، باز هم نظرش عوض نشد. با طشت رفتم باز هم نه. گردابه و « رپیدز » را با یک جامهی برگشکل شنا کردم و کلی آسیب دیدم. و بعد هم یک موعظهی خستهکنندهای درمورد افراطم شنیدم. اینجا مانع پیشرفت من است. احتیاج شدیدی به تغییر مکان دارم.
شنبه: سهشنبه شب فرار کردم و بعد دو روز به اینجا رسیدم و برای خودم یک پناهگاه دیگر در منزویترین نقطه ساختم و تا آنجا که میتوانستم ردهایم را پاک کردم اما بعد اندکی او با یک هیولا که اسمش گرگ است و خودش آن را اهلی کرده مرا پیدا کرد. و باز هم آن صدای ترحمبرانگیز را برآورد و از حفرههایی که با آن نگاه میکند آب بیرون ریخت. من مجبور بودم که با او برگردم ولی به محض اینکه موقعیتش پیش بیاید دوباره میآیم همینجا. او خودش را با فکرهای احمقانهی زیادی سرگرم نگه میدارد. از جمله اینکه چرا حیوانهایی که شیر و ببر نامیده میشوند در میان گل و سبزه زندگی میکنند درحالی که، آنطور که او میگوید، نوع دندانهایی که آنها دارند نشان میدهد که آنها باید یکدیگر را بخورند. احمقانه است! به خاطر اینکه چنین کاری به معنی قتل است و قتل هم مرگ را در پی دارد و آنطور که به من گفتهاند «مرگ» هنوز به پارک وارد نشده. و از برخی جوانب چه حیف که نشد.
یکشنبه: به خیر گذشت.
دوشنبه: گمان کنم که فهمیدهام هفته برای چیست: برای آنکه خستگی آخر هفتهها از تنم بدر رود؛ ایدهی جالبی به نظر میرسد… دوباره داشت از درخت بالا میرفت. انداختمش پایین؛ گفت هیچکس نگاه نمیکرده، به او گفتم که اگر اتفاق بدی بیوفتد این اصلاً فرنود مناسبی نیست. با خودم فکر کردم که کلمهی فرنود حتماً حس تحسین و حسادت او را برانگیخته، کلمهی قشنگیست.
سهشنبه: او به من گفت که از یکی از دندههای بدن من ساخته شده، اگر دروغ نباشد مشکوک است؛ من هیچ دندهای از دست ندادهام… لاشخور حسابی آشفتهاش کرده است. میگوید علف با او نمیسازد و نگران است مبادا نتواند بزرگش کند. فکر میکند که قرار بوده مردار فاسد شده بخورد. لاشخور باید تمام تلاشش را برای استفاده از امکانات موجود بکند؛ ما نمیتوانیم کل برنامه را برای تطبیق با لاشخور دگرگون کنیم.
شنبه: دیروز او توی برکهای افتاد که داشت خودش را تویش نگاه میکرد؛ تقریباً داشت خفه میشد و گفت آن برکه اصلاً جای مناسبی برای زندگی نیست. این قضیه او را برای موجوداتی که در آنجا زندگی میکنند، و او آنها را «ماهی» مینامد، متاسف کرد. او همچنان به چسباندن این نامها به چیزهایی که به نام نیاز ندارند و حتی وقتی با آن نام صدا میشوند نمیآیند ادامه میدهد؛ و انگار اصلاً برایش مهم نیست! چه بیشعوری! به هرحال، او دیشب تعداد زیادی از این موجودات را بیرون آورد و توی تختخواب من گذاشت تا گرم بمانند ولی من در طول روز گاه گاه آنها را نگاه میکردم و گمان نکنم زندگی بهتری پیدا کرده باشند یا خوشحالتر از قبل باشند؛ فقط بیتحرکتر شدهاند. وقتی شب برسد میاندازمشان بیرون؛ دوباره با آنها نمیخوابم چون که خیلی سرد و لزج اند، حس برخوردشان به بدن وقتی هیچ چیز به تن ندارم اصلاً خوشایند نیست.
یکشنبه: به خیر گذشت.
سهشنبه: جدیداً اوقاتش را با یک مار میگذراند؛ بقیهی حیوانات خوشحالند. چون او همیشه مشغول آزار دادن آنها با آزمایشهایش بود. من هم خوشحالم چون مار حرف میزند و من میتوانم کمی بیآسایم.
جمعه: او میگوید که مار به او توصیه کرده که از میوهی درخت بخورد و گفته نتیجهی آن معرفت اصیل و عالی خواهد بود. من اما، به او گفتم که نتیجهی دیگری هم در کار است و آن وارد شدن مرگ به دنیا است. اشتباه کردم باید این را پیش خودم نگه میداشتم، حرف فقط باعث شد که به این فکر بیوفتد که میتواند لاشخور مریض را نجات دهد و به شیرها و ببرهای محزون گوشت تازه بخوراند. گفت که چنین کاری نخواهد کرد ولی من از همین حالا دردسر را میبینم؛ فرار میکنم.
چهارشنبه: اوقاتِ پرفراز و نشیبی داشتهام؛ دیشب فرار کردم و تمام شب را سواره با تمام سرعتی که یک اسب میتوانست داشته باشد تاختم؛ با این امید که از پارک خارج شوم و در جایی پنهان شوم قبل از اینکه دردسر شروع شود. ولی نشد که بشود. یک ساعت قبل از طلوع خورشید داشتم در یک دشت پرگل اسب میراندم، حیوانات مثل همیشه میچریدند و چرت میزدند و با هم بازی میکردند که ناگهان در طوفانی از غرش و غریو فرو رفتند. در یک آن دشت به میدان جنگی مبدل شد که هر حیوانی در آن همسایهاش را میخورد. میدانستم این چه معنایی دارد، حوا میوه را خورده و مرگ به دنیا وارد شده بود… ببرها خانهام را خوردند و وقتی به آنها دستور دادم که نکنند هیچ توجهی نشان ندادند که هیچ، اگر بیشتر ایستاده بودم مرا هم میخوردند؛ که نیایستادم بلکه به سرعت فرار کردم… این مکان خارج از پارک را پیدا کردم و برای چند روزی نسبتاً راحت بود اما او مرا پیدا کرده؛ او مرا پیدا کردهست و اسم اینجا را گذاشته توناواندا و میگوید که به این میماند! حقیقتش ناراحت نشدم که او به اینجا آمد چون اینجا کمتر غذایی پیدا میشود و او با خودش چندتا از آن سیبها آورده بود. مجبور شدم آنها را بخورم؛ خیلی گرسنه بودم. برخلاف اصولم بود ولی فهمیدم که اصول هیچ التزامی ندارند مگر اینکه شکمت سیر باشد… وقتی که آمد خودش را با شاخ و برگ پوشانده بود؛ از او پرسیدم که هدفش از چنین کار مهملی چیست و هرچه زودتر آنها را دور بریزد، دستپاچه نیمخندهای زد و از خجالت سرخ شد. قبلش چنین چیزی را ندیده بودم، به نظرم زشت و احمقانه آمد. او به من گفت که به زودی خودم خواهم فهمید اوضاع از چه قرار است. و درست میگفت؛ با اینکه گرسنه بودم سیب را –- که بهترین سیبی بود که تا به حال دیده بودم علیرغم شرایط فصل و اینها – نیمخوار رها کردم و خودم را با شاخ و برگهای اطراف پوشاندم و بعد با خشونت به او گفتم که خودش را مسخره نکند و هرچه زودتر شاخ و برگ بیشتری بیاورد بعد هم با هم رفتیم جایی که حیوانات یک دیگر را تکهپاره کرده بودند چند پوست برداشتیم و او را مجبور کردم برایم یک دست کت و شلوار مجلسی بدوزد. آدم در کت و شلوار معذب است، این درست؛ ولی خیلی شیک و پیک است و اصلاً هدف اصلی لباس هم همین است… فکر کنم که از همنشینی با او خوشحالم. اگر او نمیبود تنها و افسرده میشدم حالا که همهی داراییها و ویژگیهایم را از دست دادهام. و دیگر اینکه او میگوید که فرمان این است که پس از این برای معاش کار کنیم، او مفید خواهد بود. من هم ریاست میکنم.
ده روز بعد: او من!! را به آغاز فاجعه متهم میکند؛ او ،با خلوص و صداقتی آشکار، میگوید که ابلیس به او اطمینان داده که میوهی ممنوعه ابداً سیب نیست بلکه شاهبلوط است. من هم گفتم که در آن صورت قطعاً بیگناهم چون که هیچ شاهبلوطی نخوردهام. او گفت مار به او گفته «شاهبلوط»[1] اصطلاحی است به معنیِ جوک تکراری شده و بدردنخور؛ تا این را گفت رنگ از رخسارم پرید؛ چون ،برای گذران وقت، جوکهای زیادی ساختهام و بعضی از آنها شاید از آن دسته بودهاند. او از من پرسید که آیا هنگام فاجعه چنین کاری کردهام یا نه؟ باید اعتراف میکردم که کردهام، البته فقط برای خودم؛ آن را بلند نگفتم. داشتم به «آبشار» فکر میکردم و با خودم گفتم چقدر خوب است که کلی آب به پایین سر میخورد و بعد یک فکر درخشان از ذهنم گذشت: چه خوبتر میشد اگر آب به بالا سر میخورد و داشتم از خنده میمردم که یکهو کل طبیعت در جنگ و مرگ فرورفت و مجبور شدم برای حفظ جانم فرار کنم. او با لحن پیروزمندانهای گفت خودش است! مار به همین جوک اشاره کرد و گفت این شاهبلوط اول است و همسن و سالِ خلقت. افسوس! من باید سرزنش شوم؛ کاش هیچوقت آنقدر شوخ نمیبودم و آن فکر درخشان را نمیداشتم!
یک سال بعد: نامش را قابیل گذاشتهایم، او آن را وقتی در ساحل شرقی اِیری مشغول تلهگذاری بودم گرفته است. دو کیلومتر آن طرف تر از حفرهمان، شاید هم چهار کیلومتر، خاطرش نیست. آن موجود به ما شبیه است و به گونهای به ما وصل میشود؛ شاید یک خویشاوندی. البته این عقیدهی اوست، به نظر من که تفاوت در اندازه نشان میدهد که این یک حیوان متفاوت و جدید است؛ احتمالاً یک ماهی. البته وقتی آن را به آب انداختم نزدیک بود غرق شود. او سریع شیرجه زد و قبل از اینکه نتیجه آزمایش معلوم شود او را قاپید و بیرون آورد. هنوز هم فکر میکنم که یک ماهیست، اما او نسبت به چیستیِ این موجود کوچک بیتفاوت است و به من هم اجازه نمیدهد که آزمایش کنم و بفهمم چیست. درک نمیکنم، پیدا شدن این موجود شخصیت او را به کل تغییر داده است و او را بیدلیل نسبت به آزمایشکردن حساس کرده.از همهی حیوانات بیشتر به فکر آن است و نمیتواند توضیح بدهد چرا. مغزش آشفته شده، همهی شواهد هم همین را میگویند. بعضی وقتها نیمهشب ماهی را، که برای آب ناله میکند، در آغوش میگیرد؛ و در حالی که آب از جایی در صورتش که با آن به بیرون نگاهمیکند بیرون میآید، ماهی را راه میبردش، نوازشش میکند و صداهای نرمی از دهانش خارج میکند تا آن را آرام کند و از تنهایی و ناراحتی در آرد. متعجبم! هیچوقت ندیدهام چنین کاری را با حیوان دیگری بکند؛ شاید قبلترها ،وقتی که هنوز خاصیتهایمان را داشتیم، بچهببرها را بغل میکرد و با آنها بازی میکرد؛ ولی صرفاً بازی بود و وقتی شامشان بهشان نمیساخت اینقدرها هم بهشان توجه نمیکرد.
یکشنبه: یکشنبهها او دست به سیاه و سفید نمیزند؛ گوشهای دراز میکشد و ماهی هم دور و بر او میغلطد. او صداهای احمقانهای درمیآورد و وانمود میکند که دارد انگشتهای او را گاز میگیرد تا او را بخنداند؛ تا به حال ندیدهام که ماهیی بخندد و این مرا به شک میاندازد… تازگیها به یکشنبهها علاقهمند شدهام. ریاست کردن در تمام هفته هم خستهکننده است. یکشنبهها باید بیشتر شوند. قبلاً بودند ولی الان بیشتر بدرد میخورند.
چهارشنبه: آن ماهی نیست. نمیتوانم بفهمم چیست.وقتی ناراحت است صداهای شیطانی از خودش میسازد:«گو-گو». مطمئنم یکی از ما نیست، راه نمیرود. پرنده هم نیست، پرواز نمیکند. قورباغه هم نیست چون نمیجهد و مار هم نیست چون نمیخزد و مطمئنم که ماهی هم نیست؛ هرچند نمیتوانم ببینم آیا میتواند شنا کند یا نه. فقط گوشهای دراز میکشد، بیشتر اوقات به پشت، پاهایش را هم بالا میبرد. هیچ حیوان دیگری را ندیدهام که چنین کند. من گفتم که آن یک انیگما[2] است. او کلمهی انیگما را ستود بدون اینکه حتی بداند معنایش چیست. به نظر من یا انیگما است یا نوعی حشره. اگر بمیرد آن را باز میکنم تا ببینم داخلش چیست. تا به حال هیچ چیزی مرا انقدر سردرگم نکرده.
سه ماه بعد: سردرگمیام حتی بیشتر شده! خیلی کم میخوابم. دراز کشیدن را متوقف کرده و حالا با چهارپایش حرکت میکند. البته با بقیهی چهارپایان متفاوت است. پاهای جلویش به طرز عجیبی کوتاهتر است و باعث میشود که قسمت میانی بدنش بیرون بزند که اصلاً جذاب نیست. به ما شبیه است اما روش راه رفتنش نشان میدهد که از نژاد ما نیست. پاهای ضعیف جلو و قویِ عقبش نشان میدهد که احتمالاً از خانوادهی کانگورو هاست. یک نوع جهش زده؛ چون کانگوروها میجهند و این یکی نه. در هر حال گونهی جالبی است که تا به حال ثبت نشده و از آنجایی که من کشفش کردهام نام آن را «کانگوروم آدمنسیس» گذاشتم. احتمالاً وقتی که آمد خیلی جوان بوده چون از آن موقع به سرعت رشد کرده، حدوداً ۵ برابر اندازهای که داشت شده و وقتی ناراضی است میتواند صدایی بین ۲۲ تا ۲۸ برابر صدایی که آن اوایل داشت دربیآورد. تهدید فایدهای ندارد برای همین تهدید را متوقف کردم، او با ترغیب آن را ساکت میکند و با دادن چیزهایی که قبلاً به من گفته بود به او نمیدهد. خیلی عجیب است که فقط یکی از اینها هست. اگر همبازی داشته باشد شاید بتوانیم زودتر آرامش کنیم و بیشتر استراحت کنیم. هفتهها دنبال یکی دیگر گشتم تا هم به مجموعهام اضافه کنم و هم این بتواند بازی کند، اما کوچکترین موفقیتی نداشتم. خیلی عجیب است! با اینکه روی زمین راه میرود ردپایی هم پیدا نکردم. هزاران تله گذاشتم اما فایدهای ندارد؛ تمام حیوانات کوچک را گرفتم جز این یکی. حیواناتی که فقط از سر کنجکاوی ،فکر کنم برای اینکه بدانند شیر در آنجا چکار میکند، داخل تله میافتند و هیچ وقت هم نمینوشندش.
سه ماه بعد: کانگورو هنوز به رشدش ادامه میدهد که خیلی گیجکننده و عجیب است. تا به حال ندیدهام رشد کانگورو انقدر طول بکشد؛ روی سرش کرک روییده.که البته شبیه پشم کانگورو نیست بیشتر شبیه موهای ماست ولی نرمتر است و به جای سیاه، قرمز است.[3] با این وضع رشد بوالهوسانه و آزاردهندهی این موجود وحشتناک بیمنطق که در هیچ دستهای از حیوانات نمیگنجد طولی نمیکشد که من هم مغزم به هم بریزد، از دست بروم. کاش میتوانستم یکی دیگر پیدا کنم، ولی فایدهای ندارد، این تنها نمونه موجود و یک گونهی جدید است. یک کانگوروی واقعی گرفتم و آن را کنار این یکی رها کردم؛ هر حیوانی میتواند کنار خویشانش احساس نزدیکی و دریافت عاطفه کند؛ فکر میکردم که بخواهد از تنهایی در بیاید و به جای بیگانگانی که چیزی از زندگی و عاداتش نمیدانند با اقوامش رفاقت کند؛ چنان در بهت فرو رفت که احساس کردم به عمرش هیچ کانگورویی ندیده. دلم برای این حیوانک بیچاره میسوزد ولی هیچکاری هم نیست که بتوانم برایش بکنم. دلم میخواست میتوانستم آرامش کنم ولی جای تعجبست، هرچه بیشتر تلاش میکنم بدتر میشود. قلبم پر از درد میشود وقتی آن را در غم و اندوه میبینم. میخواستم رهایش کنم برود اما او نمیگذارد، اینقدر ظلم از او؟ شبیه خودش نیست! البته شاید هم حق با اوست؛ شاید اگر رهایش کنیم تنهاتر شود. وقتی من نتوانستم یکی مثلش پیدا کنم، «آن» بتواند؟
پنج ماه بعد: کانگورو نیست؛ نیست چون با کمک پاهای عقبش بلند میشود و راه میرود و بعد چند قدمی میافتد. شاید یک نوع خرس است، هنوز دم ندارد، البته هنوز، و مو هم ندارد، بجز روی سرش. شرایط جالبی است، چون خرسها زودتر از اینها رشد میکنند و ،از موقع فاجعهمان به این سمت، خطرناکند. و من نباید از اینکه خرسی بدون پوزهبند این دور و برهاست خوشحال باشم. به او پیشنهاد دادم که اگر بگذارد این برود برایش یک کانگورو بیاورم ولی قبول نمیکند؛ فکر کنم میخواهد در هر هچلی که هست بیوفتیم. قبل از اینکه عقلش را از دست بدهد اینگونه نبود.
دو هفته بعد: امتحان کردم، هنوز خطرناک نیست، فقط یک دندان دارد و دم هم در نیاورده. سر و صدایش هم،که عمدتا در شب است، بیشتر شده. صبحها که برای صبحانه میروم، دوباره نگاه میکنم: اگر دندانهای دهانش کامل بود باید برود، چه با دم چه بی دم؛ خرس برای خطرناک بودن به دم نیازی ندارد.
چهار ماه بعد: حدود یک ماهی در بوفالو مشغول شکار بودهام، نمیدانم چرا به آنجا میگوید بوفالو، آنجا که بوفالویی ندارد. در همین حین خرس کوچک راه رفتن با پاهای عقبی را کامل آموخته و میتواند بگوید: «ماما»،«پاپا». حتماً گونهی جدیدی است. شاید شباهت این صداها به کلمات کاملاً تصادفی باشد و هیچ معنی و مقصودی هم نداشته باشد ولی باز هم عجیب و جالب توجه است؛ هیچ خرسی چنین قابلیتی ندارد. این قابلیت تکرار صدا و نبود دم و مو نشان میدهد که این گونهای جدید از خرس است. تحقیق بیشتر روی اینگونه باید خیلی هیجانانگیز باشد. همینطور که به جنگلهای شمال میروم جستجوی کاملی برای یافتن یک نمونهی دیگر را هم دنبال میکنم. حتماً یکی دیگر در جایی یافت میشود. و این یکی اگر تنها نباشد کمتر خطرناک خواهد بود. قبل از اینکه بروم حتماً به این یکی پوزهبند میزنم.
سه ماه بعد: شکار خیلی خیلی خستهکنندهای بود و هیچ موفقیتی هم نداشتم. در همین حین ولی او بدون اینکه از جایش تکان بخورد یکی دیگر گرفته است! چه شانسی! اگر شانس من میبود صدها سال هم در جنگل میگشتم و یکی هم پیدا نمیکردم.
روز بعد: داشتم این نمونهی جدید را با نمونهی قدیمی مقایسه میکردم، مثل روز روشن است که از یک نژادند. میخواستم یکی از آنها را برای مجموعهام تاکسیدرمی کنم؛ اما او متعصبانه مانع شد. من هم از ایدهام چشم پوشیدم. هرچند معتقدم این اشتباهی بزرگ است و اگر یکی از آنها فرار کند، خیانتی بزرگتر به علمست. اولی حالا آرامتر است و میتواند بخندد و مثل طوطیها حرف بزند. یادگیری حرف زدن بیشک از آن است که مدت زیادی با این بودهایم؛ اگر معلوم شود که گونهی جدیدی از طوطی است هم باید متحیر شوم و هم نه چون از آن روزهای اول که ماهی بود هرچیزی بوده. دومی به زشتی اولی در آن اوایل است و همان ترکیب رنگ گوشت خام و گوگرد را دارد و همان کلهی بیمو؛ او صدایش میزند هابیل.
ده سال بعد: آن دو «پسر»ند. خیلی وقت پیش این را فهمیدیم. علت سردرگمیمان کوچک و نابالغ بودن آنها بود. تا به حال ندیده بودیم. حالا چند دختر هم هستند. هابیل پسر خوبیست اما قابیل اگر خرس میماند خیلی بهتر میشد. فقط بعد از گذشت این همه سال است که میفهمم در مورد حوا اشتباه میکردم؛ زندگی در اینجا با او، بسیار بهتر از زندگی بدون او در بهشت است. فکر میکردم حراف و پرگوست ولی حالا که خود و صدایش از زندگیام رفتهاند، دلم برایش تنگ شده و غمگینم. زنده باد آن شاهبلوط که ما را به هم نزدیک کرد و مرا با قلب نیک و روح شیرین او آشنا کرد.[4]
[0] - اسم مکانها تماما نام مناطقی در آمریکا و عمدتا محلات نیویورک هستند؛ برای مفهومتر شدن خواننده میتواند آنرا به دلخواه با اسم نواحیِ شهر خود جابهجا کند!
[1] - شاهبلوط (chestnut) در زبان انگلیسی هم به معنیِ جوک قدیمی و خز شده و هم به معنی شاهبلوط است.
[2] - انیگما به معنی معمای پیچیده و غیرقابل حل
[3] - بر این عقیدهاند که قابیل موهایی قرمز داشته
[4] - این اثر ترجمهای است از Extracts from Adam’s Diary، نسخهی منتشرشده در تارنمای americanliterature.com.